Sunday, June 24, 2007

Is anybody Home ?!

It looks like that this blog is forgotten! Why didn’t anybody writes anything in this long time???

Description about last post

I wrote that post for you at "Monday, June 18"! But in that day (and of course days after that) I didn’t found any free time to post it! And today when I arrived home, (from Mashhad-al-Reza) my first main work was writing this new post to post it for you!
“en sha’a allah” I want to write you about my journey in future(Haaatman!!!). But now I have only a beautiful expression for you:
GOODBYE

Hellllo !!!!!

Hellllo my dear friends in Sabalan;
I am very happy because my exams have finished!!!
Now I am ready to write for you but there is still another big (But good & beautiful) problem (not a problem A Tofigh) for me (not me alone but with all my family)!!!!!
(After all these “Charand-o-Parand”s) “en sha’a allah” tomorrow of tomorrow we are going to mashhad!!
And I can’t write in Sabalan for a week!
I’m sorry about this but:
! گر تو نمی پسندی تغییر کن قضا را
And because you can’t change the “Ghaza” (not food (!)), you can’t do anything about this!
With Best Wishes
MoMo

Tuesday, June 12, 2007

مطلب زیر از وبلاگی است که پایین تر اشاره شده.
شبی با حسین

بیست وچهارم مهر پنجاه وشش شوکه شدم! دیروز خانم دامغانی مادر دوست نازنین به امریکا رفته‌ام تلفن زد که مهمانی عزیز داریم برای شام، تو هم بیا، می‌دانم دوست خواهی داشت. کیست این مهمان؟ امین‌الله حسینبا سر رفتم. تا شب نفهمیدم کی گذشت و چطور. فقط صفحه‌هایی که از آثار این بزرگوار دارم برداشتم و رفتم. دریغا که دوربینم فراموش شد، در بی‌خودی حیرت‌آور از شوق این دیداراستاد نادیده‌ام حسین هفته پیش به ایران آمد تا باله شهرزادش را به روی صحنه تالار رودکی ببرد که برد. هر بند وجودم از دیدن این مرد از فاصله‌ای چنان ناچیز مغروق در غرور بود. چه می‌دانستم مقدر است از نزدیک‌تر هم ببینمش. غمزه‌های ایرانی رقصنده فرانسوی با راپسودی نمره دو تار، که قسمتی از موسیقی باله است، به راستی غرورآفرین بودسرانجام انتظار به آخر آمد و استاد با همسر فرانسوی از راه رسید. باور کردنی نبود، فارسی گفتن هنرمندی که هرگز قدم به ایران نگذاشته، و باز اعجاب‌آورتر، فارسی نوشتنش. بعد از خوش و بش اول، از ترس این که این رؤیا محو شود صفحه‌هایم را به استاد دادم تا امضا کند، در حاشیه هر یک به فراخور چند سطری نوشت و امضا کرد. پشت جلد راپسودیهای ایرانی تار، سفارشم کرد به فراگیری این ساز که به باور استاد بهترین ساز دنیاستچه خوب بود که مهمان دیگری در کار نبود. میدان دربست در اختیار من و استاد قرار گرفت تا بنوشم جرعه‌های بی پایان از چشمه گرم سخنان محبت‌آمیز استاد. میزبانان هم با مهری پدرانه و مادرانه دنبال می‌کردند صحبت را. بانوی فرانسوی هم هر از گاهی دوبل می‌کرد استاد را، چنان که فلوتی ویولنها را در ارکستر دوبل کنداز سنفونی آریا به اختصار گفت، و بعد از سنفونی پرسپولیس بیشتر. از عظمتی گفت که در صدای سم ستور که سواران را به بارعام در کاخ می‌آورند در موومان سوم شنیده می‌شود. از سنفونی جدیدی که در دست دارد گفت، ولی وقتی از جزئیاتش پرسیدم با خضوع تمام گفت اجازه بده محفوظ بماند تا پایان کارچند کارم را از جمله روندوی رمینور اپوس یک و پوئم چهارگاه اپوس دو را با حجب به استاد نشان دادم، به اصرار دکتر دامغانی، اگرنه که هرگز چنین جرات نمی‌کردم. تشویقم کرد که به سبک خودش از ملودیهای ایرانی استفاده می‌کنم با فنون موسیقی کلاسیک غربی، و اصرار کرد که هارمونی را جدی و آکادمیک فرا گیرماز موسیقی فیلم دلی خوش ندارد استاد. می‌گوید موسیقی سفارشی است به هر حال و تنها برای قوت شبانگاه خوب است. نصیحت می‌کرد وقتی قلم بر کاغذ می‌بری به قصد تصنیف، قبلا دوش بگیر و بدنت را تطهیر کن، بعد فکر کارهای دنیایی مثل موسیقی فیلم روز نوشته‌ات را از ذهن بیرون کن، و بعد مشغول شوبعد از صرف شام در آن جمع زیبا و صمیمی، برای بدرقه استاد که به دم در رفتیم، یک باره به دنبال یک گربه زیر یک ماشین پارک شده رفت! عشق استاد حسین به گربه و به خصوص گربه ایرانی داستانی است که بر هر سر بازاری هسترفت و من را با بزرگ‌ترین افتخاری که تا عمر دارم همراه خواهم داشت تنها گذاشت. چه شبی بود
Today, I want to speak about a beautiful weblog that you can see it at: farya.blogspot.com
This blog is Persian blog and farya pirbazari is writing in this blog.
Farya has very attractive sense in writing and he can drown his memory very beautiful.
even he write about his past memory or his today’s work, the text that he write, has a high-quality
portrait of that rememberance .
when you reading his manuscript your sense is what went before and what go today, is a one
thing! And time goes to corner.

Saturday, June 2, 2007

Hi.
Dear Rend. I don’t now what is Razeghi. I'm like you. For me school is meaningless. Only we have to memorizing that things we don’t need it. Like history.

Friday, June 1, 2007

Life Story and Small Schools

Dear Noorbakhsh,

As I wrote before the "man" you are looking for to speak with is here. It could be Ali, Ebnossabil, Rend…

What do you think can happen in those 10 minutes in a week? It would be meaningful just to support our dialogues here, otherwise there would be nothing to talk about on the phone.

As for the story of your life, I think it would be a great idea perhaps this ios the only meaningful thing we can write here and the way you started it looks like a nice one! But as you write on, please take care of our possible 'WHAT DO YOU MEAN's.


Dear Ali,

You know hat I meant when wrote about my small schools? What I meant was not about the buildings, rooms, or yards. When I think back about what e did at school I remember things that were too small (I mean too meaningless). Sitting in classrooms and just listening to my teachers. Memorizing things about Razeghi, that I never saw, passing exams, and getting marks!

Do you do the same at school? Are they big enough things for you to do?